الناالنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

Georgia

Ne mütlü türk deyene🇦🇿

از تو به تو گفتن ..........

از تو به تو گفتن... عزيزكم، از كجا شروع كنم... از روزي كه فهميدم تو دلم خونه كردي و چشمام از شوق، تر شد. از روزي كه تو رو مثل يه لوبياي كوچولو تو صفحه مانيتور ديدم و بعد من موندم و يه حجم بزرگ از شادي و اضطراب... از روزي كه اولين بار با شنيدن صداي تپش قلبت، يه بار ديگه معني معجزه رو فهميدم، از روزهايي كه لحظه لحظه دست روي شكمم مي ذاشتم و تو و امدن تو رو خيال پردازي مي كردم. از ترس ها و ترديدهام بگم كه آيا مي تونم مادر خوبي برات باشم؟ آيا مي تونم يه دختر شاد و خندون تربيت كنم؟ دختري كه چشماي سياهش هميشه پر از اميد باشه... يا از شادي ها و خوشحالي هام از بودنت. از روزي بگم كه اولين حركت دست و پاي كوچيكت رو مثل لرزش يك برگ توي دلم حس كردم، يا از...
28 مرداد 1390

آرامش درون

    همه معرفتی که در جهان وجود دارد ارزش اشک های یک کودک را ندارد..... ...
28 مرداد 1390

لبخند...خنده... غش غش...

لبخند...خنده... غش غش... وقتي سر و صداي دخترك نمياد بايد نگران بشم كه يه گوشه اي داره يه آتيشي ميسوزونه...   صداش نميومد، گشتم و پشت مبل ها پيداش كردم... چند دقيقه اي ايستادم و نگاهش كردم. ایستاده بود و با تلاش تمام، پاهایش رو بلند کرده بود و کشوی کنسول رو میخواست بکشه بیرون تا چیز جدیدی رو برا شکستن کشف کنه بالای سرش ایستادم و چند دقیقه ای نگاهش کردم وقتی متوجه من شد با لبخند کودکانه اش کلمه به به رو گفت ......و دوباره مشغول شد.  طاقت نياوردم رفتم جلو و دست هاش رو تو دست هام گرفتم، به طرف صورتم بردم و بوسه اي به اون دست هاي كوچولو زدم. نگاهي كرد ... لبخندي زد، لبخند زدم.  دستهاش هنوز تو دستهام بود ... مستقيم به...
28 مرداد 1390

فرشته کوچکم..

لحظه ها به سرعت از پی هم میگذرند ... تو به سرعت بزرگ میشی.. اینقدر سریع که به گرد پات هم نمیرسم.. هنوز چیزی نگذشته دلتنگ لحظه های گذشته هستم و نمیدونم چطور اونها رو ثبت کنم که هرگز فراموش نکنم ..جز اینکه در قلبم حک کنم.. وقتی تو آغوشمی ..عطر تنت..صدای نفسهات ..گرمای بدنت..تپش قلبت من رو به عرش میبره.. فرشته کوچکم..در این لحظه من خوشبخت ترینم.. شکرت خدای من تصویر نهمین ودهمین فرشته اسمونی            ...
28 مرداد 1390

کنجکاوی النا

فرشته کوچکم.. توی این ماهات|(٦-٩) شیطونی هات بیشتر شده ، انگیزه بیشتری برای کشف دنیای اطرافت پیدا کردی .. دستهای قدرتمندی داری و چند روزیه که روی زانوهات بلند میشی داری برای چهار دست و پا رفتن تمرین میکنی   دلبندم... لحظه ها به سرعت از پی هم میگذرند ... تو به سرعت بزرگ میشی.. اینقدر سریع که به گرد پات هم نمیرسم.. هنوز چیزی نگذشته دلتنگ لحظه های گذشته هستم و نمیدونم چطور اونها رو ثبت کنم که هرگز فراموش نکنم ..جز اینکه در قلبم حک کنم.. وقتی تو آغوشمی ..عطر تنت..صدای نفسهات ..گرمای بدنت..تپش قلبت من رو به عرش میبره.. فرشته کوچکم..در این لحظه من خوشبخت ترینم.. شکرت خدای من     &nb...
28 مرداد 1390

يادش بخير

يادش به خير .... این روزا یه حس عجیب دارم .... همش بین پارسال و امسالم .. پارسال این موقع اضطراب داشتم .. آرامش نداشتم .. همه لحظه هاش جلو چشممه اما نمی دونم چی جوری بگمشون ! چقدر لوس بودم ..چقدر ناز کش داشتم .. نه اینکه امسال نداشته باشم ها نه ..یه چند وقتی مرخصی خواستن !! پارسال داشتیم بدو بدو می کردیم  واسه آخرین خریدا .. واسه اتاقت .. واسه مهمونی سیسمونی .. امسال بدو بدو میکنیم واسه تولد یکسالگیت .. واسه شکرانه این نعمت الهی .. واسه این میوه بهشتی .. یادته پارسال این موقع کجا بودی ؟؟ وجه اشتراک این روزا و اون روزا اینکه تو هر دوتاش تو فقط من رو می خواستی .. پارسال به اجبار .. امسال به اختیار .. وااااااااااااای...
25 مرداد 1390

پریشانی دریا

يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره كرد . مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است . سامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟ مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير مي­شود برويم . ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي&...
25 مرداد 1390

به شستشو نیاز داری؟

به شستشو نیازی داری؟   دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد   در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم . ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود   باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. ...
22 مرداد 1390

غافل از خودم یا لبخندهای نازنین النا

چقدر فراموش شدم... گاهي وقتا آدم فكر ميكنه چقدر فراموش شده، و اين احساس وقتي شدت ميگيره كه تو جمع دوستان قديمي قرار بگيري و وقتي همه دارن مي گن و ميخندن، ميزنن و ميرقصن، مي خورن و مينوشن... تو بايد يه گوشه خلوتي رو پيدا كني و اينقدر " لا لا پيش پيش" بخوني تا شايد يه فسقلي براي چند دقيقه چشماش رو رو هم بزاره يا وقتي همه نشستن و دارن يه فيلم جذاب مي بينن تو بايد بازم يه گوشه خلوتي پيدا كني و اينقدر قربون صدقه همون فسقلي بري تا شايد چند قلپ شير بخوره يا وقتي همه نشستن دارن گپ ميزنن و ورق بازي مي كنن و صداي قهقه ها و بلف زدناشون تا 7 تا خونه اونورتر ميره تو بايد بازم يه گوشه خلوتي رو پيدا كني، دست و صورت و موهات رو در اختيار همين فسقلي قرار بدي ...
22 مرداد 1390

قهرهای ناز ناز دخترم

وای ی ی ی ی ی ی ی  النا در دانه من جديدا ياد گرفته قهر مي كنه .هر وقت با خواستش مخالفت ميكنيم يا پشتشو ميكنه وبي محلي ميكنه يا خودشو رو دو تا زانوهاش مي زنه زمين و بي صدا ميشينه يعني كه قهر كرده یا مثل این عکس خودشو لوس میکنه.. دو سه شبيه كه هر وقت از خواب بلند ميشه دلش ميخواد بغلش كنم واون سرشو بذاره روبازوی من و یقه منو با یه دستش بگیره تا بخوابه خوب منم كه چون سر كار ميرم اين كار نصفه شب با اون همه خستگي باز برای من دنیا دنیا لذت بخشه. اخه اون فقط منو میخواد اینم حس خوبی به من میده. خدایا ممنونم از این حس زیبای مادرانه. ...
22 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Georgia می باشد